سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مهدی افضلی - عاشق شهادت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مهدی افضلی - عاشق شهادت

قیام 15 خرداد

دوشنبه 86 خرداد 14 ساعت 1:0 عصر

قیام خونین 15 خرداد

15 خرداد 1342

چکیده: این روز نقطه عطفی در تاریخ مبارزات ملت ایران به رهبری امام خمینی است. در این روز قیام مردم شهرهای مختلف ایران در اعتراض به دستگیری امام خمینی توسط ارتش شاه به خاک و خون کشیده شد ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


خمینی روح خدا

یکشنبه 86 خرداد 13 ساعت 1:0 عصر


نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]



نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


خرمشهر را خدا آزاد کرد.

چهارشنبه 86 خرداد 2 ساعت 3:0 عصر

روز مقاومت و پیروزی


 

 
فتح خرمشهر، لحظه اوج دفاع مقدس
 

 

"فتح خرمشهر فتح خاک نیست، فتح ارزشهای اسلامی است. خرمشهر شهر لاله های خونین است. خرمشهر را خدا آزاد کرد."

 

از بیانات رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (قدس سره)

 در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود، هیچ صدای خمپاره ای نبود. نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود، تا شهریور ماه 59 که خرمشهر، خونین شهر شد. پس از گذشت روزهای تاریک و پر دود اسارت، در سوم خرداد 1361 شهر از اشغال درآمد. خرمشهر نخل های سوخته، نخل های بی سر...  3 -2 - 1 

       

فتح خرمشهر (سوم خرداد 1361) در تاریخ جنگ ایران و عراق از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. خبر آزادی خرمشهر آن چنان شگفت‌آور بود که در سراسر میهن اسلامی ما مردم را به وجد آورد. با اعلام خبر فتح خرمشهر مردم ایران بسان خانواده‌ای بزرگ که فرزند از دست رفته خود را باز یافته است اشکهای شادی و شعف خود را نثار روح شهدای حماسه‌آفرین صحنه‌های شورانگیز این نبرد کردند. برای پی بردن به عظمت این نبرد حماسی کافی است بدانیم که نیروهای  متجاوز عراق پیش از نبرد سرنوشت ساز رزمندگان ما برای آزادی خرمشهر در اطلاعیه‌ای به نیروهای خود دستور داده بودند که دفاع از خرمشهر را به منزله دفاع از بصره، بغداد و تمام شهرهای عراق محسوب دارند. همچنین تجهیزات و امکانات دفاعی دشمن در این منطقه نشان می‌داد که عراق خرمشهر را به عنوان نماد پیروزی خود در جنگ به حساب آورده و قصد داشته است به هر قیمت،‌ این شهر را در تصرف نیروهای خویش نگهدارد.

هنگامی که مرحله اول و دوم عملیات بیت‌المقدس به پایان رسید و رزمندگان ما در اطراف خرمشهر مستقرشدند، رادیوی رژیم بعثی، می‌کوشید در تبلیغات کاذب خود، حضور نیروهای عراق را در خرمشهر به رخ بکشد تا توجیهی برای ترمیم روحیه نیروهای شکست خورده و رو به هزیمت عراق باشد. فتح خرمشهر در زمانی کمتر از 24 ساعت، موجب شد که بخش قابل توجهی از نیروهای مهاجم عراقی به اسارت نیروهای جمهوری اسلامی ایران درآیند.

نبرد بزرگ، سرنوشت‌ساز و غرورآفرین بیت ‌المقدس که برای رها سازی خرمشهر از سلطه‌ نیروهای مهاجم عراقی انجام شد، از دهم اردیبهشت ماه تا چهارم خرداد ما 1360 به طول انجامید. این نبرد حماسی علاوه بر  پایان بخشیدن به 19 ماه اشغال بخشی از حساس‌ترین مناطق خوزستان و آزادسازی خرمشهر، ضربه‌ای سهمگین و کمرشکن به توان رزمی و جنگ طلبی‌های دشمن مهاجم وارد ساخت.

کوتاه سخن اینکه عملیات بیت‌المقدس به عنوان برجسته‌ترین عملیات پدآفندی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران در تاریخ نظامی 8 سال دفاع مقدس ثبت شده است.

اگر امروز در هر شهر و روستا به گلزار شهیدان گذر کنیم و تاریخ نقش بسته بر سنگرها را مرور کنیم، خواهیم دید که مجموعه شهیدان سوم خرداد 1360 الگویی کوچک از ملت مقاوم ایران است که چونان سپهری  پر ستاره می درخشد. شادیهای به یاد ماندنی خودجوش و سراسری پس از آزادسازی خرمشهر نیز برگ  دیگری از این حماسه ملی بود و نشان داد که مردم سراسر اقطار و بلاد ایران اعم از آن که هرگز خرمشهر را به چشم دیده باشند یا نه چگونه از شنیدن خبر این پیروزی ساعتها به دست افشانی و پایکوبی پرداختند وهزیمت دشمن اشغالگر را از خاک میهن جشن گرفتند.

سوم خرداد یک حماسه ملی است؛ اگر حضور ملت در صحنه جبهه های دفاع نبود، نه حماسه آن پیروزی  تحقق می یافت و نه حماسه حضور مردم در جشن پس از پیروزی. لذا به حق می توان گفت پاسداشت فتح خرمشهر در گرو پاسداشت حضور مردمی در همه صحنه هاست.

 

بیاد سوم خرداد سالروز حماسه همیشه تاریخ ایران ...آزادی خرمشهر

مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که می‌تپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بی‌پناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان در‌آمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود که جز در پازپس‌گیری شهر برآورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.

خرمشهر از همان آغاز، خونین‌شهر شده بود. خرمشهر خونین ‌شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم‌آوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می‌توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما… راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمی‌یابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین‌تر است؛ و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است.

راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه حیات… و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست پس، بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسی می‌بخشد که این راز را دریابد. آن کس که لذت این سوختن را چشید در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی‌یابد.

آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جسته‌اند. آنان ترس را مغلوب کرده‌اند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد.

آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. وقتی که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند…

کربلا مستقر عشاق است و شهید سید محمد علی جهان‌آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن استقرار نیابد. شایستگان، آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا آکنده است که ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نور نور که پرتوی از آن همه کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.

 


نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]



نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


همه چیز در مورد فیلم 300

یکشنبه 86 اردیبهشت 23 ساعت 3:0 عصر

اطلاعات کامل درباره فیلم 300: 300 محصول سال 2007 و اقتباسی از رمان تصویری 300 است. این رمان تصویری به وسیله فرانک میلر نوشته است ، رمان درباره نبرد ترموپیل است.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


به مناسبت 24 اردیبهشت سالگرد لغو امتیاز تنباکو

یکشنبه 86 اردیبهشت 23 ساعت 3:0 عصر

لغو امتیاز تنباکو

درچنین روزی درسال 1270 ه ش به فتوای آیت الله میرزاحسن شیرازی امتیاز تنباکولغو شد . واقعه تنباکو(رژی) سرسلسله جنبش های آزادی خواهانه در تاریخ معاصر ایران است .  واقعه ازاین قرار است که درتابستان سال 1308ه ق تالبوت یک سرگرد انگلیسی به ناصرالدین شاه پیشنهاد امتیاز انحصاری خرید و فروش توتون و تنباکو درسراسر ایران به مدت پنجاه سال را داد . شاه نیز با تشویق دیگران این قرار داد را پذیرفت و شرکت انگلیسی تالبوت موظف شد سالانه خواه سود کند یا نه مبلغ 150 هزار لیره انگلیسی و نیز یک چهارم سود سالانه خود را به ایران  پرداخت  کند . با انتشار خبر ، بسیاری از علما و مردم بر آشفتند . در همین هنگام میرزای بزرگ با صدور فتوایی در مقابل این دسیسه ایستاد .
متن حکم به این شرح است :
بـسـم اللّه الـرحمن الرحیم , الیوم استعمال تنباکو و توتون , باى نحو کان , در حکم محاربه باامام زمان صلوات اللّه و سلامه علیه است حرره الاقل محمد حسن الحسینى .
با صدور این فتوا مردم مبارزه سیاسی علیه قراداد استعماری  امتیاز تنباکو را یک وظیفه شرعی و تکلیفی الهی دانستند و قلیان ها را شکسته و توتون و تنباکو را را به آتش کشدند . ناصر الین شاه نیز مجبور شد با پرداخت غرامتی این قرار داد را فسخ کند . فتوای تاریخی  این مرجع  بزرگوار در تحریم تنباکو فاجعه ای را که در سال 1309 ه ق به دست ناصر الدین شاه قاجار با واگذاری امتیاز دخانیات ایران به مدت پنجاه سال در حال شکل گرفتن بود در نطفه خفه کرد . 

امام خمینى (ره ) در این باره فرمودند:آن مرحوم  که در سامره تنباکو را تحریم کرد ، براى این که ایران را تـقـریـبـا در اسارت گرفته بودند ،  به واسطه قرار داد تنباکو و ایشان یک سطر نوشتند که تنباکو حرام است  و حتى بستگان خود آن جائر (ناصر الدین شاه ) هم و حرمسراى آن جائر ترتیب اثر دادند بـه آن فتوا و قلیانها را شکستند و دربعضى جاها تنباکوهایى که قیمت آن هم زیاد بود در میدان آوردنـد و آتـش زدنـد وشـکست دادند آن قرارداد را و لغو شد قرارداد و یک چنین چیزى و آنها دیـدنـد کـه یـک روحـانـى پـیرمرد در کنج دهى از دهات عراق  یک کلمه مى نویسد و یک ملت قیام مى کند و قراردادى که مابین شاه جائر و انگلیسیها بوده است , به هم مى زند و یک قدرت این طورى دارد او ( سخنرانی امام خمینی " ره "  در مورخه  28/8/1359 )
مـیـرزا مـحـمـد حـسن بن میرزا محمود بن محمد اسماعیل حسینی شیرازی از علمای عالیقدر شیعه در پانـزدهم جمادى الاولى سال 1230 ه ق در شیراز  دیده به جهان گشود . ایشان  پس از طی مقدمات علوم در حوزه های علمیه شیراز و اصفهان به عراق رفت و در  آنجا به سلک شاگردان شیخ انصاری اعلی الله مقامه الشریف  در آمد . وی در سال 1291 ه ق در سامره اقامت گزید و در آنجا به به تدریس و تعلیم مشغول بود . آن فقیه فرزانه   حـدود بیست و سه سال  مرجع شیعیان  جهان بود و در دوره علمی خویش شاگردان بسیاری را تربیت کرد که از میان آنها می توان به آخوند مـلا مـحمد کاظم خراسانى ،  سیدمحمد کاظم طباطبائى یزدى ،    حاج میرزا حـسـیـن سـبزوارى ،  سید محمد فشارکى رضوى ،  میرزا محمد تقى شیرازى و... اشاره کرد . آن عالم ربانی  از خود آثار گرانبهایی به جای نهاده است که از میان آنها می توان به رسالاتی مبسوط در ابواب مختلف فقهی   ،  حاشیه اى بر نجاة العباد و تعلیقه اى بر کتاب معاملات آقا وحید بهبهانى اشاره کرد . شاگردان ایشان نیز بسیاری از دروس ایشان را به رشته تحریر در آوردند که منتشر شده اند . سرانجام آن عالم ربانی در چنین روزی در سال 1273 ه ش مصادف با  بیست و چهارم شعبان 1312 ه ق رحلت کردند .


نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


دل قوی دار که دلدار ....

دوشنبه 86 اردیبهشت 17 ساعت 1:44 عصر
بسته‏ام به کس دل نه بسته کس به من دل‏  *

چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها، من‏

زمن هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک‏ **

به من هر آن که نزدیک ازو جدا، جدا، من!

نه چشم دل به سویى نه باده در سبویى‏

که تر کنم گلویى به یاد آشنا، من‏ ***

زبودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‏ام چرا من؟ ****

ستاره‏ها نهفتم در آسمان ابرى ـ

دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من... *****

*************************

     البته  یه جورایی دروغه  !!

**     این  یکی حقیقت محض .. !!

***   یه جایی گیر افتادیم  که همه  سبو دارن  ولی ما بخور نیستیم !!!

****  وقتی سراغ نمی گیرند و ما هم تلفن نداریم یعنی ... بهتر است !!!!

****  خب چهارده روز واقعا  آدم تنها باشه  ؛  همینه دیگه  ! دلتنگ شدیم  ......................

.

.

 اصلا  به خیبری میاید که اینگونه بنویسد !!! 

ولی تنهایی هم  صفایی دارد  ... مینشینی .. راه میروی ... دلتنگی میکنی ... و  و  و  .


نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


برای گفتن الله اکبر ؛ اکبر اوردم

دوشنبه 86 اردیبهشت 17 ساعت 1:43 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

با  هزار زحمت  و یا امام زمان  گفتن و دست  به دیوار گرفتن بلند شده بود 

میخواست  وضو بگیره  !! نگذاشته بود که براش ظرف آب بیارن و وضو بگیره

وقتی برگشت رو  به همسرش کرده  بود و گفته بود :

زهرا خانوم ! اون  لباس سفید منو بیار

هیچ کسی نتونسته بود حرفی بزنه ! بغض گلوی همه رو گرفته بود

امام رضا  داره میاد ...  برید بیرون

تا کسی بفهمه چی گفت و چی شده

خوابیده بود

خیلی آروم رفت

...................................................

کسی نمی تونست به این  پسرش خبر بده ! وقتی بهش گفته بودند که  حال  آقاجون خوب

نیست و بیمارستان هست و  باید بیای

حال خودش بدتر شده بود و  کار به بیمارستان کشیده بود

حالا کی باید به این پسر بگه که پدرت دیگه نیست !!!؟

دستش رو گذاشت روی شونه  باباش

آروم  زیر لب زمزمه کرد

بإذن الله و بإذن رسوله و ...

بعد گفت :  بابا ! مگه من علی ِ اکبر ت  نیستم؟

فهمید !! نشست  !! هرسه تا خواهر زیر بغلش رو گرفتند

داداشها دلداری میدادند

این داداش انگار با همه فرق داشت !!

تو همون حال صداش کرد

علی اکبرم  ...  بابا ...  اذان بگو

..............................................

شب  اول بود

فقط  محارم  بودند  ... خبر  هنوز پخش نشده بود

 همه  سر سفره نشستند ...  منتظر مادر بودند که بسم الله رو بگه

پسرها و دامادها  سمت راست مادر

دخترها و عروسها  سمت چپ مادر

یک لحظه  تمام سفره رو نگاه کرد  .. انگار مادر  حضور و غیاب میکرد !!!

ـ  محمد

بله مامان ...  ما هستیم ... بچه ها هم هستند

ـ  فاطمه 

بله .. همه هستیم

ـ  حسین

جانم ...  سر سفره ایم

بقیه  بچه ها و عروسها رو هم  پرسید

یه  نگاهی به علی انداخت

حال مادر کم از حال  پسر نبود  ... با نگاه سوال و جواب کردند

رو به  عروسش کرد و گفت :  کاش پسر بزرگت هم بود

حاج آقا خیلی دوست داشت اون رو ببینه ... تازه حرف درگوشی هم براش دارم !!!

ـ   اومده مامان  !! مگه ندیدینش ؟؟؟ با  علی آقا  اومد

اینبار  دست ِ علی روی شونه  علی ِ اکبرش بود

وقتی از  در اومد تو

همه  نا خودآگاه  اشک تو چشمشون جمع شد

.


نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


میدان مین

دوشنبه 86 اردیبهشت 17 ساعت 1:35 عصر
پرچم، پیشانی‌بند، انگشتر، چفیه، بی‌سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود؛ گفتم: « چیه خودتو مثل علم درست کردی؟ می‌دادی پشت لباست هم برات بنویسن. »
پشت لباسش رو نشان داد؛ « جگر شیر نداری سفر عشق مرو. » گفتم: « به هر حال اصرار بیخود نکن؛ بی‌سیم‌چی، لازم دارم ولی تو رو نمی‌برم. هم سنت کمه، هم برادرت شهید شده. » از من حساب می‌برد، حتی یک کم می‌ترسید. دستش رو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت « باشه، نمیام. ولی فردای قیامت شکایتتو به فاطمه زهرا می‌کنم. می‌تونی جواب بدی؟ »
گفتم: « برو سوار شو. »
گفتم: « بی‌سیم‌چی .»
بچه‌ها می‌گفتند: « نمی‌دونیم کجاست. نیست. »
به شوخی گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم می‌شه؟ حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم ... »
بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع می‌کردیم. بعضی‌ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز، خورده بودند. یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم. پشت لباسش را دیدم « جگر شیر نداری سفر عشق مرو»
شمردم. پانزده تا بود، یعنی پانزده نفر. درست همان پانزده نفر.
توجیه انجام شده بود. وظایف گروهان‌ها هم مشخص شده بود.
سؤال‌ها هم پرسیده شده بود. حالا فرمانده گردان سؤال می‌پرسید، فرمانده گروهان و معاون‌ها جواب می‌دادند. سؤال آخر « اگه یه جا وقت کم آوردید، به یه چیز حساب نشده‌ای خوردید، میدون مینی، سیم خارداری، چیزی، اون وقت چی می‌کنید. »
سکوت، سکوت، سکوت، آخر بک نفر بلند شد و گفت: « حاجی جان، فکر اون جاش رو هم از قبل کردهءایم. کار پیش می‌ره، نگران نباش.» پرسید: « چه جوری؟ »
گفت: « حاجی بی‌خیال شو. بذار اگه لازم شد، عمل کنیم. چه کار داری شما، اگر لازم هم نشد که نشده دیگه. »
اصرار، اصرار، اصرار، بالاخره تسلیم شد. « دیشب بچه‌های ما لیست گرفتند توی گروهان ما پونزده نفر حاضرند توی میدون مین یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه رد شن. اگه لازم شه می‌خوابن. »
شمردم، پانزده تا بود، درست همان پانزده نفر.
پیرزن همانطور که با دستش به آن تیرک چوبی شکسته تکیه داده بود، یک ریز ناله و نفرین می‌کرد. حق داشت؛ سیل، تمام خانه و زندگی‌اش را به هم ریخته بود.
مرد جوان از کار ایستاد؛ با پشت دست راستش عرق از پیشانی گرفت. از روی رضایت، لبخندی بر لبانش نقش بست:‌« خُب این هم از این. دیگه تمام شد مادرجان ! اگر اجازه بدین ما دیگه مرخص بشیم و برسیم به بقیه خونه‌ها»
پاچه‌های شلوارش را که تا زانو بالا زده بود، محکم کرد و بیلش را برداشت که برود. از پشت سر، صدای پیرزن شنیده شد:
« خدا خیرت بده جوون، پیر شی الهی.کاشکی این آقای شهردار هم یه جو، غیرت تو رو داشت. خدا از سر تقصیراتشون بگذره که اصلاً به فکر مردم نیستن و فقط دنبال خوشی خودشونن ... »
مرد جوان ایستاد. سرش را پایین انداخت و با خجالت، آرام گفت: « حلالمون کنین مادر » و رفت. قبل از آن که پیرزن اشک‌هایش را ببیند. خبر خیلی زود در شهر پیچید. پیرزن هم از طریق تلویزیون با خبر شد: « مهدی باکری، شهردار ارومیه، صبح دیروز در جبهه‌های حق علیه باطل به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید.»
چه‌قدر چهره آقای شهردار، برای پیرزن آشنا بود !
هر کس می‌خواست او را پیدا کند، می‌آمد انتهای خاکریز. وقتی صدایش می‌زدند، می‌فهمیدیم که یک نفر دیگر بار و بنه‌اش را بسته.
هرکس می‌افتاد، فریاد می‌زد: « امدادگر ... امدادگر ! » اگر هم خودش نمی‌توانست، اطرافیانش داد می زدند:‌ « امدادگر » خمپاره منفجر شد. امدادگر افتاد. دیگران نفهمیدند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش می گفت: « یا زهرا، یا زهرا ! »
می‌آمدند بعد نماز تو گوشم می‌گفتند: « آقا مهدی ! ... نوکرتیم، منم بزار قاطی او بیست‌تایی‌هات ...
...بیست و یکی هم شد طوری نیس. تو رکاب سوار می‌شیم. هی با خودم می‌گفتم: « بیست تایی دیگه چیه؟ چهل‌تایی داشتیم، اما بیست تایی؟ »
صدایش کردم. آمد. گفتم: « این قضیه بیست تایی‌ها چیه؟ »
گفت: « برو خودتو سیاه کن. »
گفتم: « بابا من نمی‌دونم، به کی قسم نمی‌دونم. »
گفت: « مگه قرار نیست بیست نفر برن واسه شکستن خط؟»
گفتم: « تو از کجا می‌دونی؟»
یه جوری نگاهم کرد.
هادی می‌گوید: « می‌گه نذر کرده این میدون مین رو خودش باز کنه. »
می‌گویم: « خوب، بالاخره یکی باید باز کنه دیگه. چه فرقی می‌کنه؟ بذارین خودش باز کنه. »
هادی بهش می‌گوید: « عراقی درست بالا سرته. مواظب باش. »
دست تکان می‌دهد و می‌گوید: « دارمش »
عراقی بالای سر. انگار کور شده. نمی بیندش. اما یکی از تیرهای سرگردانی که هر از چندی سمت میدان مین شلیک می‌کنند، به پایش می‌خورد. بر می‌گردد. بی صدا.
هادی بهش می گوید: « خسته نباشی عزیز، دستت درست. »
پیشانیش را می‌بوسد. به یک نفر می‌گوید: « کمک کنید منتقل شه عقب. »
گریه می‌افتد « نذر دارم. باید تمومش کنم. »
پایش را با چفیه می‌بندد و دوباره توی میدان مین. نذرش را که ادا کرد، به سجده رفت. آدم با گلوله توی پا شهید نمی‌شود، ولی با گلوله توی پیشانی که می شود.

منبع : سایت montazerghaem.parsiblog.com


نوشته شده توسط : مهدی افضلی

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

این خلیج تا ابد فارس خواهد ماند!
یا مقلب القلوب
عید نوروز در فرهنگ اسلامی و آیین ها و اساطیر ایرانی
[عناوین آرشیوشده]